اس ام اس جديد

بند کفش نئون

بند کفش نئون

مناسب بستن روی انواع کفشهای ورزشی و اسپرت، پوتین و کفشهای اسکیت/ قابلیت سه مدل نوردهی متفاوت؛ تماماً روشن، چشمک زن یک حالته و دو حالته./ ساخته شده از پلاستیک فوق العاده شفاف ، ضدآب و قابل شستشو ؛ ایمن بدلیل عدم وجود سیم در داخل بند.
قيمت: 15,000 تومان
توضيحات بيشتر
خريد پستی
ساعت کاسیو EF 550 Red Bull ساعت کاسیو EF 550 Red Bull
صفحه ساعت:سفيد - مشكی/ بند ساعت:مشكی از جنس پلی کربنات/ امکانات ساعت:ضدآب/ تقویم:دارد/ تولید کننده: قطعات ساخت ژاپن و اسمبل شده در چین توسط کارخانه کاسیو/ گارانتی ساعت کاسیو : گارانتی رسمی کاسیو از فروشگاه دایان در ایران/ توضیحات: بند ضد حساسیت یکی دیگر از خصوصیات کاسیو 550 می باشد./
قيمت: 55,000 تومان
توضيحات بيشتر
خريد پستی
تبـــلیغـــات

تبـــلیغـــات

مــوضــوعـات
  • جالب
  • داستان های خواندنی
  • پیامک
  • آمار بازديد
    • تعداد مطالب : 745
    • تعداد نظرات : 17
    • بازدید امروز : 451
    • بازدید دیروز : 800
    • بازدید این هفته : 3625
    • بازدید این ماه : 13684
    • کل بازدیدها : 6198513
    • خروجی فید امروز : 7
    • ورودی گوگل امروز : 0
    • افراد آنلاین : 3 نفر
    • تبادل لینک با 0 سایت
    تبلیغات

    محصــولات ویــژه


    جـديدترين محصولات



    

    اعلانات

    A.r_N

     

    اگر مطلبی(یا پیامکی) رو در قسمت موضوعات پیدا نکرید و یا پیدا کردن موضوع مورد نظر شما کار سختی است حتما از جستوجوی بالای سایت استفاده کنید.


    کپـی برداری از مطالب سایت فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

    با تشکر

    Arnsms.ir

    آموزش امنیت و شبکه

    ccsp.ir

    داستان جالب(اثبات وجود خدا) (۲۸)

    /wp-content/uploads/2013/08/vojoode-khoda.jpg

     

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.
    آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
    آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
    مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,956 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب(معلم ، سیب و توت فرنگی) (۲۵)

    معلم ، سیب و توت فرنگی

    یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

    پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (۳).

    او نا امید شده بود. او فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است” تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

     

    بقیه در ادامه مطالب …..

     

    نویسنده: علیرضا
    1,443 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب(پیرمرد و الاغ) (۲۴)

    کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


    پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,502 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(قصر پادشاه) (۳۱)

    داستان آموزنده (قصر پادشاه) - www.arnsms.ir

     

    در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!

    اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,491 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(دو داستان کوتاه جالب و خواندنی)(۲۸)

    داستان کوتاه (زخم خارپشت)

    در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

    می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند… ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که : با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست… و این چنین توانستند زنده بمانند…
    بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن
    است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و خوبیهای  آنان را تحسین
    نماید…

    بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند… بالزاک

     

    داستان بعدی در ادامه مطالب…

     

    نویسنده: علیرضا
    1,787 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(سه داستان کوتاه جالب و خواندنی) (۲۴)

    داستان آموزنده “غرور بیجا”

    یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
    در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
    باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
    ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

     

    بقیه داستان ها در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,199 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب (۲۲)

    اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.مرد به سمت صومعه

    حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

    رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر

    کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز

    نشنیده بود …

     

    بقیه در ادامه مطالب…..

     

    نویسنده: علیرضا
    1,437 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب(گردنبند جینی) (۲۱)

     

    /wp-content/uploads/2013/08/1019-FWP-F23-DT.jpg

    جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…

    یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
    مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
    من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,890 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(۳ داستان خواندنی و آموزنده) (۲۲)

    داستان آموزنده و جالب - داستان جدید - www.arnsms.ir

     

    یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

    و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

    از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

    و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

    همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

    و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

     

    وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

    وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

    را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

     

    بقیه در ادامه مطالب…

     

    نویسنده: علیرضا
    1,118 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(قدرت لبخند) (۱۹)

    داستان زیبای "قدرت لبخند" - www.arnsms.ir

     

    در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

    هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

    او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

    شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

    و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

    و مردم از او کناره گیری می کردند.

    قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

    و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

    اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

    که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

    او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

    و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,400 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    تبلیغات

    صفحات سایت: