اس ام اس جديد

بند کفش نئون

بند کفش نئون

مناسب بستن روی انواع کفشهای ورزشی و اسپرت، پوتین و کفشهای اسکیت/ قابلیت سه مدل نوردهی متفاوت؛ تماماً روشن، چشمک زن یک حالته و دو حالته./ ساخته شده از پلاستیک فوق العاده شفاف ، ضدآب و قابل شستشو ؛ ایمن بدلیل عدم وجود سیم در داخل بند.
قيمت: 15,000 تومان
توضيحات بيشتر
خريد پستی
ساعت کاسیو EF 550 Red Bull ساعت کاسیو EF 550 Red Bull
صفحه ساعت:سفيد - مشكی/ بند ساعت:مشكی از جنس پلی کربنات/ امکانات ساعت:ضدآب/ تقویم:دارد/ تولید کننده: قطعات ساخت ژاپن و اسمبل شده در چین توسط کارخانه کاسیو/ گارانتی ساعت کاسیو : گارانتی رسمی کاسیو از فروشگاه دایان در ایران/ توضیحات: بند ضد حساسیت یکی دیگر از خصوصیات کاسیو 550 می باشد./
قيمت: 55,000 تومان
توضيحات بيشتر
خريد پستی
تبـــلیغـــات

تبـــلیغـــات

مــوضــوعـات
  • جالب
  • داستان های خواندنی
  • پیامک
  • آمار بازديد
    • تعداد مطالب : 745
    • تعداد نظرات : 17
    • بازدید امروز : 345
    • بازدید دیروز : 451
    • بازدید این هفته : 3819
    • بازدید این ماه : 13878
    • کل بازدیدها : 6198707
    • خروجی فید امروز : 3
    • ورودی گوگل امروز : 0
    • افراد آنلاین : 5 نفر
    • تبادل لینک با 0 سایت
    تبلیغات

    محصــولات ویــژه


    جـديدترين محصولات



    

    اعلانات

    A.r_N

     

    اگر مطلبی(یا پیامکی) رو در قسمت موضوعات پیدا نکرید و یا پیدا کردن موضوع مورد نظر شما کار سختی است حتما از جستوجوی بالای سایت استفاده کنید.


    کپـی برداری از مطالب سایت فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

    با تشکر

    Arnsms.ir

    آموزش امنیت و شبکه

    ccsp.ir

    داستان جالب(پیرمرد و الاغ) (۲۴)

    کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


    پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,502 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(۲ داستان کوتاه جالب و خواندنی)(۲۷)

    داستان جالب (تجزیه و ترکیب !)

    روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
    بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
    مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

     

    داستان بعدی در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    778 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(سه داستان کوتاه خواندنی) (۲۵)

    داستان خواندنی “تردید در عمل”

    مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن.

    عمرش را گذاشته بود روی این کار تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود

    و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد .

    می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !

    آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …

    گذشت و به مقصد رسیدیم .

    موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .

    پرسیدم بابت چی ؟

    گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم

    اما هنوز کمی مردد بودم .

    وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

    با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .

    فردا خدمت می رسیم

    تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

    من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …

     

    بقیه داستان ها در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,072 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب(گردنبند جینی) (۲۱)

     

    /wp-content/uploads/2013/08/1019-FWP-F23-DT.jpg

    جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…

    یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
    مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
    من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,890 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(۳ داستان خواندنی و آموزنده) (۲۲)

    داستان آموزنده و جالب - داستان جدید - www.arnsms.ir

     

    یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

    و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

    از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

    و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

    همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

    و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

     

    وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

    وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

    را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

     

    بقیه در ادامه مطالب…

     

    نویسنده: علیرضا
    1,118 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(۳ داستان خواندنی و آموزنده) (۲۱)

    داستان "story" - www.arnsms.ir

     

    “یه مشت نمک”
    روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
    استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
    شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
    پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
    رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
    استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
    پیرهندو گفت : ” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .”

     

    بقیه داستان ها در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    972 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان های عاشقانه(اثبات عشق) (۱۷)

    داستان غمگین عاشقانه "اثبات عشق" - www.arnsms.ir

     

    پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

    سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

    وضوح حس می کردیم…

    می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

    ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

    زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

    هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

    تا اینکه یه روز

    علی نشست رو به رومو

    گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

    دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

    تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

    راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

    گفتم:تو چی؟گفت:من؟

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,956 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان های عاشقانه(تحمل درد عشق) (۱۶)

    داستان آموزنده از شیوانا "تحمل درد عشق" - www.arnsms.ir

     

    روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

    که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

    شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

    شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

    و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

    و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

    شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

    و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

    باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

    شیوانا با تبسم گفت :

     

    اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟

    شاگرد با حیرت گفت:

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,710 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان های عاشقانه(قهوه شور) (۱۳)

    داستان جالب و آموزنده " قهوه شور" - www.arnsms.ir

     

    اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

    آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

    یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

     

    بقیه در ادامه مطالب…

     

    نویسنده: علیرضا
    1,297 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(قدرت لبخند) (۱۹)

    داستان زیبای "قدرت لبخند" - www.arnsms.ir

     

    در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

    هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

    او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

    شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

    و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

    و مردم از او کناره گیری می کردند.

    قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

    و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

    اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

    که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

    او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

    و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,400 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    تبلیغات

    صفحات سایت: