اس ام اس جديد

بند کفش نئون

بند کفش نئون

مناسب بستن روی انواع کفشهای ورزشی و اسپرت، پوتین و کفشهای اسکیت/ قابلیت سه مدل نوردهی متفاوت؛ تماماً روشن، چشمک زن یک حالته و دو حالته./ ساخته شده از پلاستیک فوق العاده شفاف ، ضدآب و قابل شستشو ؛ ایمن بدلیل عدم وجود سیم در داخل بند.
قيمت: 15,000 تومان
توضيحات بيشتر
خريد پستی
ساعت کاسیو EF 550 Red Bull ساعت کاسیو EF 550 Red Bull
صفحه ساعت:سفيد - مشكی/ بند ساعت:مشكی از جنس پلی کربنات/ امکانات ساعت:ضدآب/ تقویم:دارد/ تولید کننده: قطعات ساخت ژاپن و اسمبل شده در چین توسط کارخانه کاسیو/ گارانتی ساعت کاسیو : گارانتی رسمی کاسیو از فروشگاه دایان در ایران/ توضیحات: بند ضد حساسیت یکی دیگر از خصوصیات کاسیو 550 می باشد./
قيمت: 55,000 تومان
توضيحات بيشتر
خريد پستی
تبـــلیغـــات

تبـــلیغـــات

مــوضــوعـات
  • جالب
  • داستان های خواندنی
  • پیامک
  • آمار بازديد
    • تعداد مطالب : 745
    • تعداد نظرات : 17
    • بازدید امروز : 235
    • بازدید دیروز : 451
    • بازدید این هفته : 3709
    • بازدید این ماه : 13768
    • کل بازدیدها : 6198597
    • خروجی فید امروز : 3
    • ورودی گوگل امروز : 0
    • افراد آنلاین : 4 نفر
    • تبادل لینک با 0 سایت
    تبلیغات

    محصــولات ویــژه


    جـديدترين محصولات



    

    اعلانات

    A.r_N

     

    اگر مطلبی(یا پیامکی) رو در قسمت موضوعات پیدا نکرید و یا پیدا کردن موضوع مورد نظر شما کار سختی است حتما از جستوجوی بالای سایت استفاده کنید.


    کپـی برداری از مطالب سایت فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

    با تشکر

    Arnsms.ir

    آموزش امنیت و شبکه

    ccsp.ir

    داستان آموزنده(۳ داستان خواندنی و آموزنده) (۲۱)

    داستان "story" - www.arnsms.ir

     

    “یه مشت نمک”
    روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
    استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
    شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
    پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
    رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
    استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
    پیرهندو گفت : ” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .”

     

    بقیه داستان ها در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    972 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(چنگیز خان مغول و شاهین) (۱۷)

    داستان آموزنده "چمگیز خان مغول و شاهین" - www.arnsms.ir

     

    یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

    همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

    روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

    چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

    اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

    چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

    روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

    بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

    گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

    تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

    خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

    که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

    اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

    شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    2,109 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب(پنج داستان کوتاه و بسیار آموزنده و خواندنی) (۱۶)

    دزد و مرد شوخ :

    دزدی در شبی تاریک از کوچه ای می گذشت.کم کم به ته کوچه رسید. جلو دیوار خانه ای ایستاد و به دور و برش نگاهی انداخت ، هیچ کس را ندید. سپس با چابکی از دیوار بالا رفت و چند لحظه بر سر دیوار نشست و توی خانه را نگاه کرد.حیاط خانه خلوت و تاریک بود . دزد خوشحال شد و توی حیاط پرید.کمی اطراف حیاط گشت اما چیزی برای دزدیدن ندید،  بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.لحظه ای ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کرد ، ناگهان مردی را دید که در کنار اتاق خوابیده بود.
    دزد نگاهی به گوشه و کنار اتاق انداخت . می خواست هر طور شده چیزی برای دزدیدن پیدا کند.اما هر چه نگاه کرد چیزی ندید. دیگر داشت نا امید می شد که صاحب خانه توی رختخوابش غلتی زد و با صدای خواب آلود گفت:
    ای دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چیزی پیدا نمی کنم حالا تو در شب تاریک می خواهی چیزی پیدا کنی؟!

     

    بقیه داستان ها در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    10,917 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(مورچه و عسل) (۱۴)

    مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

    و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

    ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

    از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

    دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

    هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

    ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

    و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

    یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

    مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

    مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

    بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    867 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب(آرزو) (۵)

    داستان آرزو

     

    یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
    ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
    خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
    پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی …. دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

    حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:

     

    بقیه در ادامه مطالب…..

     

    نویسنده: علیرضا
    1,095 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(تحمیل درد عشق) (۸)

     

    داستان آموزنده تحمیل درد عشق

     

    روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

    که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

    شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

    شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

    و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

    و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

    شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

    و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

    باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

    شیوانا با تبسم گفت :

     

    اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟

    شاگرد با حیرت گفت:

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

     

    نویسنده: علیرضا
    1,978 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(مورچه و سلیمان نبی ع) (۴)

    داستان مورچه و سلیمان نبی ع

     

    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

    نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

    سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

    در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

    مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

    ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

    آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

    سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

    مورچه گفت :

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,225 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(گل آفتابگردان) (سری ۲)

    داستان گل آفتابگردان

     

    گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه‌ آفتابگردانیم.
    اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست.
    آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
    اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
    آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.
    آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.
    آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.
    او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید.
    دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است.
    آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا.
    بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان.

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,194 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    تبلیغات

    صفحات سایت: