اس ام اس جديد

بند کفش نئون

بند کفش نئون

مناسب بستن روی انواع کفشهای ورزشی و اسپرت، پوتین و کفشهای اسکیت/ قابلیت سه مدل نوردهی متفاوت؛ تماماً روشن، چشمک زن یک حالته و دو حالته./ ساخته شده از پلاستیک فوق العاده شفاف ، ضدآب و قابل شستشو ؛ ایمن بدلیل عدم وجود سیم در داخل بند.
قيمت: 15,000 تومان
توضيحات بيشتر
خريد پستی
ساعت کاسیو EF 550 Red Bull ساعت کاسیو EF 550 Red Bull
صفحه ساعت:سفيد - مشكی/ بند ساعت:مشكی از جنس پلی کربنات/ امکانات ساعت:ضدآب/ تقویم:دارد/ تولید کننده: قطعات ساخت ژاپن و اسمبل شده در چین توسط کارخانه کاسیو/ گارانتی ساعت کاسیو : گارانتی رسمی کاسیو از فروشگاه دایان در ایران/ توضیحات: بند ضد حساسیت یکی دیگر از خصوصیات کاسیو 550 می باشد./
قيمت: 55,000 تومان
توضيحات بيشتر
خريد پستی
تبـــلیغـــات

تبـــلیغـــات

مــوضــوعـات
  • جالب
  • داستان های خواندنی
  • پیامک
  • آمار بازديد
    • تعداد مطالب : 745
    • تعداد نظرات : 17
    • بازدید امروز : 1116
    • بازدید دیروز : 1775
    • بازدید این هفته : 8099
    • بازدید این ماه : 20080
    • کل بازدیدها : 41537
    • خروجی فید امروز : 236
    • ورودی گوگل امروز : 0
    • افراد آنلاین : 9 نفر
    • تبادل لینک با 0 سایت
    تبلیغات

    محصــولات ویــژه


    جـديدترين محصولات



    

    اعلانات

    A.r_N

     

    اگر مطلبی(یا پیامکی) رو در قسمت موضوعات پیدا نکرید و یا پیدا کردن موضوع مورد نظر شما کار سختی است حتما از جستوجوی بالای سایت استفاده کنید.


    کپـی برداری از مطالب سایت فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

    با تشکر

    Arnsms.ir

    آموزش امنیت و شبکه

    ccsp.ir

    داستان جالب(پیرمرد و الاغ) (۲۴)

    کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


    پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,517 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(۶ داستان جالب و خواندنی) (۳۳)

     

    داستان (خرید کمربند)

    کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

    همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

    وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست … .

    – به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، …

    پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

    – فرقی نداره . فقط … ، فقط دردش کم باشه !

     

    بقیه داستان ها در ادامه مظالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,573 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(سه داستان کوتاه خواندنی) (۲۵)

    داستان خواندنی “تردید در عمل”

    مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن.

    عمرش را گذاشته بود روی این کار تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود

    و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد .

    می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !

    آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …

    گذشت و به مقصد رسیدیم .

    موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .

    پرسیدم بابت چی ؟

    گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم

    اما هنوز کمی مردد بودم .

    وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

    با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .

    فردا خدمت می رسیم

    تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

    من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …

     

    بقیه داستان ها در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,083 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(سه داستان کوتاه جالب و خواندنی) (۲۴)

    داستان آموزنده “غرور بیجا”

    یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
    در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
    باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
    ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

     

    بقیه داستان ها در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,213 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب(حکایتی از بهلول) (۲۳)

    آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
    دیوانه است جلو آمد و گفت :
    اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    2,354 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان جالب(گردنبند جینی) (۲۱)

     

    /wp-content/uploads/2013/08/1019-FWP-F23-DT.jpg

    جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…

    یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
    مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
    من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,903 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(۳ داستان خواندنی و آموزنده) (۲۲)

    داستان آموزنده و جالب - داستان جدید - www.arnsms.ir

     

    یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

    و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

    از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

    و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

    همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

    و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

     

    وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

    وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

    را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

     

    بقیه در ادامه مطالب…

     

    نویسنده: علیرضا
    1,135 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان آموزنده(۳ داستان خواندنی و آموزنده) (۲۱)

    داستان "story" - www.arnsms.ir

     

    “یه مشت نمک”
    روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
    استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
    شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
    پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
    رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
    استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
    پیرهندو گفت : ” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .”

     

    بقیه داستان ها در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    985 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان های عاشقانه(تحمل درد عشق) (۱۶)

    داستان آموزنده از شیوانا "تحمل درد عشق" - www.arnsms.ir

     

    روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

    که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

    شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

    شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

    و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

    و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

    شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

    و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

    باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

    شیوانا با تبسم گفت :

     

    اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟

    شاگرد با حیرت گفت:

     

    بقیه در ادامه مطالب….

     

    نویسنده: علیرضا
    1,718 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    داستان های عاشقانه(عشق و دیوانگی) (۱۴)

    داستان "عشق و دیوانگی" - www.arnsms.ir

     

    زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
    فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
    آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
    روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
    مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
    فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

    و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
    کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
    دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
    شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
    لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
    خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
    اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
    هوس به مرکز زمین رفت؛
    دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
    طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
    و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
    همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

     

    بقیه در ادامه مطالب…

     

    نویسنده: علیرضا
    1,964 :Bazdid
    بدون دیدگاه
    ادامه مطلب را دنبال كن..

    تبلیغات

    صفحات سایت: